اونروز تو نمایشگاه قرار داد پولسازی با شرکتمون بست و من تونستم برا بار هزارم خومو ب خودم ، رئیس و بقیه ، بابا صالحو مامان شهناز وخیلیای دیگ بخصوص آرشی ک منو ب بد ترین شکل پس زد ثابت کنم 

باورش نمیشد سرپا شم و بتونم ب این سرعت رشد کنم 

قرار داد هایی ک من میبردم هم برا خودم و شهرتم ، هم برا شرکت و کار کناش عالی بود ؛ همین قرار داد ها شاید برا اینک بتونم برگردم خوب باشه ؛ هرچند دیگ روی برگشت ندارم.

ب کمک بابا صالح آروم شدم ، درس خوندم ، شاغل شدم و با پدرم ارتباط گرفتم، هر چند با تلخی زیاد؛ زندگی آروم آروم شد همون چیزی ک همیشه تو رویاهام بش فکر میکردم ولی بخاطر آرش یکم دیر تر ب خواستم رسیدم 

جالبه ک بعد از مدت ها متوجه شدم ک آرش خیلی مواظم بوده ،البته فقط برا اینک من بپذیرم باهاش قرار داد ببندم 

 

 

 

 

 

تولد ۲۶لگیمو کنار کسایی ک دوسشون داشتم و تو این سالها کنارم بودن گرفتم و اونجا واقعا سوپرایز شدم و یکم دلم سوخت.

من هیچ وقت بد کسیو نخواستم ولی آرش بخاطر پول پدر هستی باهاش ازدواج کرده بود و اونم با کمک فرید تموم دارایی هاشو بالا کشیده بود و رفته بود ، جالبه ک دروغ فرید درباره پولدار بودن هستی و خرجایی ک واسش کرده بود ب ضرر خودشم تموم شد ، چون اونم دور زد و آرش ازش شکایت کرد و بقیه اتفاقات ک باعث بد بختی و دوری دوتا دوست شد تا سفر بدون بازگشت فرید وشرکت جدید آرش 

وقتی شنیدم نابود شدن ، دلم براهردوشون سوخت ،عجیبه ک همه میدونستن بجز من 

تو تولدم اومد تا برا آخرین بار همو ببینیم و حلالیت بطلبه ، چون فکر میکرد آه من زمینش زد 

فقط بهش گفتم ک :(اینقدر بد بخت نیستم ک بهت حتی فکر کنم چ برسه ب این ک آهمو حروم آدم نامردی مث تو کنم )

براش از گریه هام گفتم ، از تنهاییام ، از نامردیش ولی گفتم ک فراموش کردم همه رو وقتی خدا بهم کمک کرد و از تنهایی نجاتم داد و الان خوشحالم ک پدرمو هم دارم 

آخرین باری ک دیدمش اون روز بود ، اونم مث فرید پرواز بدون برگشت گرفت تا دیگ منو نبینه ، تواین مدتی ک با شرکت ما همکاری داشت ؛ چند باری ب روشای مختلف ازم خواست ک برگردم ، ولی دیگ نمیشد 

رفت و من بخاطر عشق سابقم ک هنوز ته قلبم دوسش داشتم با همه نامردیاش اشک ریختم و پدرمم ازم خواست ک برم پیشش ولی واقعا خیلی چیزا نابود شده بود ؛ مهم ترین چیزی ک نابود شده بود من بودم.

رفتنش باعث شد ک رضا ،معاون شرکت ازم خواستگاری کنه ، بااینک شنیدن تموم ماجراهای من براش سخت بود اما گفت ک اصلا گذشتت مهم نیس و اینک ازم خواست فق دوسش داشته باشم ؛ سخت بود  ولی محبتش ب پدرم باعث شد ک تسلیم بشم و باهاش ازدواج کنم 

فرید ,تموم ,باعث ,گفتم ,خواست ,نابود ,باهاش ازدواج منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عشق و دوستی ناوک top art تعمیرات کامپیوتر ساعت بی‌گناهی Jayleneyitxti51 homepage